انجمن دانش آموختگان دانشگاه دامغان
  • صفحه اصلی
  • اهداف
  • ثبت نام
  • تماس با ما

سایت دانش آموختگان دانشگاه دامغان

  • مشاهده اعضا
  • گالری تصاویر
  • گروه ها
  • تازه ها
  • خاطرات
  • بازیابی رمز عبور
  • ورود

زندگی خوابگاهی و رفاقت هایش

  • 0
حسین رضائی
یکشنبه, 28 مهر 1398 / Published in خاطرات

می خواهم ازخاطره ای بگم که شروعش تلخ بود اما ارزششو داشت چون کام من رو چهار سال شیرین نگه داشت,اولای ترم ۲بودیم هنوز تکلیف خوابگاهمون معلوم نبود,من و دوتا ازهم رشته ای هایم که یه جورایی دوستم هم حساب میشدن تمام تلاشمون روکردیم تا اخرش توخوابگاه گلستان بهمون اتاق دادن, توهمین حیطه ی زمانی بودیم که یه روز به خودم اومدم دیدم ای دل غافل اون دونفرمنو غال گذاشتند,خیلی روز های سختی بود همش میگفتم اینجا دیگه به هیچ کسی اعتماد نمیکنم تااینجوری احساسم صدمه ببینه,اما لطف خداخیلی بیشتر از این حرف هاست,این جدایی شروع یه اشنایی بود,یکی از هم اتاقی های خوزستانیم که میدید خیلی انزوادرپیش گرفتم دوروبرم میومد وراه دوستی رو بامن باز کرد,کم کم من باسه نفر از هم اتاقی هام رفیق شدم ,یکیشون سبزواری بود یکیشون خوزستانی یکیشونم ساکن تهران,رفاقتی که چهار سال هم خونه بودن رو برام ارمغان اورد,اعتراف میکنم بااین دوستانم طولانی ترین خنده ها وشیرین ترین خاطره ها روبدست اوردم که هنوز هم بعد از گذشتن ۳سال از فارغ التحصیلیمون این رفاقت وخاطره سازی هاادامه داره,ش به بوجودت افتخار میکنم,وخداروهمیشه شاکرم,می خواهم بگم خاطره فقط اتفاق یک حادثه وخنده ی بعد از اون نیست خاطره یاد ها وبودن هاست که درذهن ادمها جاری میمونه/۸۸ریاضی شبانه

Love0 Share Tweet Share Pin

بلیط اشتباهی و ضایع شدن جلوی همکلاسی ها

  • 0
حسین رضائی
یکشنبه, 03 شهریور 1398 / Published in خاطرات

نزدیکای عید سال ٨٠بود ، داشتیم اماده می شدیم که بریم شهرمون ، قرار شد یکی از بچه ها برای همه بلیط بگیره و همسفر باشیم . از ذوق رفتن ، یه هفته زودتر برای گرفتن بلیط اقدام کردیم ، خوشحال از اینکه هم سفر هستیم . بلیط رو یکی از بچه ها گرفت واسه دوشنبه شب ساعت ۱۰٫ تا این که روز سفر رسید ، وسایل رو اماده کردیم و با کلی ذوق و شوق رفتیم و کوپه رو پیدا کردیم و نشستیم .
هنوز وسایل رو جابجا نکرده بودیم که دیدم همکلاسی های خانم اومدن و در کوپه رو باز کردن که اینجا جای ما هست و ما بلیط داریم و شما احتمالا اشتباهی نشستین ،
حالا اونها اصرار و ما انکار ، یکی از بچه ها گفت در رو ببنیدیم خودشون میرن ، میفهمن که اینجا جاشون نیست ، اما اونها بیخیال نمی شدن ، اما بلیط ما رو دیدن که مثل بلیط خودشون بود و کسی به تاریخ بلیط توجهی نکرد.
با خودمون گفتیم احتمالا اشتباهی شده ، در رو بستیم و دوباره مشغول بازی شدیم ، کم کم بخاطر سر و صدای ایجاد شده مسئول قطار اومد و بعد از چک کردن بلیط ها متوجه شد که تاریخ حرکت ما مربوط به فردا شب بود و حق با خانم ها بود . اونها که خوشحال بودن و خندان وارد کوپه شدن و ما هم مجبور به ترک کوپه شدیم .
این ماجرای اشتباه تاریخ اینقدر خنده دار بود که از خنده بیش از حد؛ ما رو بردن حراست ایستگاه قطار . اتاق رئیس ایستگاه هم می خندیدم و هر چی سوال می کرد خنده اجازه جواب دادن نمی داد ، تا جایی که شک کرد که چیزی مصرف کردیم ، وقتی دیدیم انگار اوضاع داره بد میشه ، شروع کردیم به التماس و توضیح دادن .
با کلی صحبت و خواهش اجازه داد که بریم . ساعت از ۱۲ گذشته بود ، اونجا از تاکسی و ماشین خبری نبود ، کم کم شروع کردیم به حرکت تا اینکه بالاخره ماشینی پیدا شد و رفتیم خوابگاه .
وقتی بچه ها ماجرا رو فهمیدن ، خنده های ما شروع شد . بعدا فهمیدیم که خانوماهنوز هم می خندن به حال اون روز ما
ریاضی ٧٨

Love0 Share Tweet Share Pin

تغییر ولتاژ

  • 0
حسین رضائی
سه شنبه, 18 تیر 1398 / Published in خاطرات

“به دیدارم بیا ماه درومد
چراغ روشن راه درومد
اگه شب شده مهتاب توی راهه
نشون ما دوتا فانوس راهه… ”
صدای -میم- به حالت کشداری از واکمن خسته ی حسن که بزور سیمش به پریز برق رسیده بیرون میاد. زندگی مجردی همیشه با یک جور بوهای خاص همراهه مث بوی خاک لب پنجره یا بوی شامپوی شبنم که هر وقت روح اله میرفت حمام به مشام میرسید. اما گاهی هم مث امروز بوی روغن حرارت خورده با همبرگر پر از پیاز از توی آشپزخانه ی خوابگاه پامیشه. دیروز ناهار چلو گوشت گوساله برامون آوردن. ما همه مون به جز امیر ۲ تا ژتون داشتیم با قابلمه رفتیم تو صف… مزینانی برا کسی پارتی بازی نمیکنه. به همه کم داد. امیر ناهارشو که خورد با اردوی بسیج رفت مشهد. حالا بنظر میاد محمد جاش بازتر شده. ابوذر رویین تن کنار تختش تو هاله و مدام داره خودشو میخارونه. هنوز تنش با حشرات اینجا کنار نیومده، شایدم بالعکس، حشرات خوابگاه باید با تن ابوذر یه جوری کنار بیان. بیچاره امیر که وقتی برگرده و بخواد ضبط گوش کنه حتما شوکه میشه…
آخه یادم رفت بگم اون یه ضبط بزرگ با باندای وات بالا داره اما همیشه با هندزفری موزیک گوش میکنه. همش میگه -میم- ( اون خواننده) اصالتا شهرضاییه! تعصب خاصی روی شهرضاشون داره. اینو از عکس شهید همت که چسبونده بالاسرش میشه فهمید. به هیشکی هم نه ضبط امانت میده نه از اون پولکیاش می بخشه. بیشتریا میگن ناخن خشکه اما من فکر نمی کنم حرفشون درست باشه. فقط کمی با حساب و کتابه، چه جوری بگم… یه کم حساسه! قبل رفتنش چایی خشک و پولکیاشو همراه ضبط و لوازمش گذاشت تو فایلش، درشم قفل کرد و رفت تا هیشکی به اونا دست نزنه. آخه اون رو پولکیا و چای خشک و وسایلش کمی حساسه! اما بخدا من و مهدی و حسن و رولی تقصیر نداشتیم. تراب و ابوذر و احمد هم که تو فاز شیطنت نیستن. محمد هم که از امیر حساب می بره. این ایده مجید بود که بره فایل امیرو با قاشق به زور واکنه و دکمه ی پشتشو از مود ۲۲۰ ولت بیاره رو ۱۱۰ ولت!! و باز بذاره سرِجاش و درِ فایلو ببنده. خودش گفت و خودش دست به کار شد…
وای!…
… و – میم _ که انگار حالا با لهجه ی شهرضایی_ داره کشدار می خونه:
“عزیز من چشم انتظارم نذار
بیا و زندگی رو با خود بیار…. ”
خلاصه چشمتون روز بد نبینه… پس فرداش امیر از همه جا بی خبر اومد ضبطشو روشن کنه که یهو ضبط با خوابگاه رفت رو هوا…
ضبط با ولتاژ اضافه، خوابگاه با قهقهه ی ما!
اما خیلی بد شد، امیر ضبط وات بالاشو دوس داشت. امیر رو ضبطش حساس بود… / ریاضی ۷۸

Love0 Share Tweet Share Pin

کله¬پاچه سر کلاس!

  • 0
حسین رضائی
دوشنبه, 10 تیر 1398 / Published in خاطرات

ترمای آخر ما بود اگه اشتباه نکنم سال ۸۹ بود که سر کلاس دکتر محققی عزیز نشسته بودیم و فریبرز یه فندک با خودش آورده بود که با بچه ها شوخی کنه. من و روح¬الله و فریبرز و مهیار ردیف انتهایی کلاس نشسته بودیم و یکی از بچه های گل ورودی ما یعنی مالک ردیف جلویی ما بود. فریبرز یه نیم ساعتی یادش نبود که فندکشو آورده، بعد که یادش اومد فندک رو درآورد و به موهای پس کله¬ی مالک یه ذره گرفت که یه دفه کل کله¬ی مالک گُر گرفت و همه¬ی مایی که عقب نشسته بودیم جا خوردیم و تند و تند با دست می¬زدیم تو سر مالک که آتیشش خاموش بشه و تو این وضعیت صدای چالاپ چولوپ دستای ما و خنده¬های خاص روح¬الله رو فاکتور بگیرید، مالکم که ماشاالله هیکل میزونی داشت شاکی شده بود و با کله¬ی آتیشی برگشته بود و می¬خواست فریبررو بزنه!!!
خلاصه اینکه اون آتیش زودی خاموش شد و دلیلش استفاده از تافت مو که دارای ترکیبات الکیه بود و بعد خاموشی بوی مطبوع موی کز داده که خیلی شبیه بوی کله پاچه بود فضای کلاسو عطرآگین کرد و بعدها با خود مالک و بقیه¬ی بچه ها کلی به این داستان خندیدیم.
فیزیک ۸۶

Love0 Share Tweet Share Pin

فکر کنم جن باشه

  • 0
حسین رضائی
پنجشنبه, 06 تیر 1398 / Published in خاطرات

ترم ۷ بودیمو شب یلدا طوری بود که میشد ۵روزی دانشگاهو پیچوندو رفت خونه.ازین ترم اومده بودیم خوابگاه محراب.۴نفر از بچه های واحدمون رفتن خونه هاشون ولی خب من و یکی از هم اتاقیام که راهمون دور بود گفتیم ارزششو نداره که بریم .تصمیم گرفتیم خودمون یلدا رو یجوری خوش بگذرونیم.یکی از همین شبا که تنها بودیم حدود ساعت ۳بود که من از خواب پریدم شنیدم که صدای خش خش بدی میاد .فک کردم خیالاتی شدم .بیشتر که گذشت دیدم نه واقعا یصدایی میاد!
هم اتاقیمو بیدارکردم گفتم پاشو صدای خش خش میاد.
گفت یعنی صدای چیه،کسی که تو واحد بغیر از ما دوتا نیست.گفتم فکر کنم موش اومده تو پلاستیک نون خشکه ها،بد بخت شدیم!
کلی ترسیدیمو زحمت لامپ روشن کردنم بخودمون ندادیم.همه جا تاریکِ تاریک!من از اتاق اومدم تو سالن که دیدم یه چیز مشکی بزرگ وسط سالنه و یه دست ازش بیرونه!سریع برگشتم اتاق به دوستم گفتم فک کنم جنه! اونم بدتر از من خیلی ترسید.گفت یبار دیگه نگاه کن!گفتم میترسم این دفه نگاه کنم نباشه و غیب شده باشه!
تصمیم گرفتیم باهم همزمان نگاه کنیم…
دیدیم آره واقعا یچیزی وسطه سالنه!
بالاخره چراغو روشن کردیم و رفتیم بیرون.آروم آروم نزدیکش شدیم….
یه نفرتوی کیسه خواب سیاه خوابیده بود!!
و صدای خش خش کیسه خوابش بوده که مارو ترسونده…
فردا صبحش فهمیدیم یکی از بچه های دانشگاه آزاد بوده و بعنوان مهمان سر از واحد ما در آورده بود!
تا چند روز بخاطر اتفاق اونشب میخندیدیم …. :
من هیچوقت اونشبو شجاعت فراوونمونو فراموش نمیکنم…(آمار۸۹)

Love0 Share Tweet Share Pin

شربت گل محمدی یا شربت آبغوره

  • 0
حسین رضائی
شنبه, 01 تیر 1398 / Published in خاطرات

یکی از روزای گرم و وحشتناک تابستون دامغان بود. عصر تو اون آفتاب مسیر دانشگاه تا خوابگاه الزهرا را اومدم و وا رفتم روی تخت اتاق.
هم اتاقیم از تبریز یه شیشه شربت گلمحمدی آورده بود. حالو روزو گرما زدگی منو که دید بزرگترین لیوانی که داشتیم تو اتاق پر شربت کرد و داد دستم تا حالم جا بیاد.
چشمتون روز بد نبینه هر چی بیشتر میخوردم بدمزگیش بیشتر خودشو نشون میداد. آنقد با ذوق و مهربونی بالا سرم وایساده بود که روم نمیشد بش بگم نمیخورم بسه و از طرفی قبلا هم شربتشو خورده بودم اصلا اینجوری نبود و شیشه دیگه ای هم نداشتیم در یخچالمون.
تا اینکه خودشم یه لیوان ریخت برای خودش ..یه قلپ که خورد حالش بد شد
یکی از بچه های دیگه اتاق اومد جریانو براش گفتیم. کشتمون
گفت اینو من دیروز از اصفهان اوردم، ابغوره مامانمه!
تموم شده بود
اما هنوزم که هنوزه شربت میخوام بخورم یا ابغوره، لبخندی میشینه رو لبام به یاد دامغان عزیز. (ارشد شیمی ۸۹)

Love0 Share Tweet Share Pin

فلانی تلفن داری

  • 0
حسین رضائی
شنبه, 01 تیر 1398 / Published in خاطرات

روزهای گرم نزدیک تابستان و شیطنت بچه های خوابگاه برای آب ریختن و خیس کردن همدیگر،به طور مثال فقط دو تا خوابگاه تلفن داشت و وقتی کسی از خونه زنگ میزد صدات میزدن که فلانی تلفن داری _ اونجا اونوقتا موبایل نبود-خلاصه کلی باذوق وشوق میدویدیم سمت اتاق تلفن غافل ازاینکه چندنفر بیرون منتظرن تا نقششونو اجرا کنن و تو رومثل موش آب کشیده خیست کنن وجالب تر اینکه هر کی قبلا خیس شده بود حالا جزو این گروه میشد و این جریان ادامه داشت تا اکثر بچه ها خیس بشن به بهانه تلفن… (شیمی ۷۸)

Love0 Share Tweet Share Pin

قوانین ارشدترین فرد اتاق

  • 0
حسین رضائی
سه شنبه, 28 خرداد 1398 / Published in خاطرات

ترم اول بود و طبق قانون خوابگاه الزهرا(س) ، ترم اولی ها به افتخار اتاق ۶ نفره نایل می آمدند.
اتاق ما بیشتر نماینده ایران بود انگار.سه تا از بچه ها از تبریز و مشهد و اهواز بودند، من گلپایگان و دو تا دیگه از بچه ها هم اصفهان در واقع تو اتاق ما نصف جهانی اصفهان هویدا بود.این تنوع اداب زندگی گرچه الان برامون کلی خاطره شیرین به جا گذاشته اما اون موقع در کنار دوری از خانواده گاهی دردسر میشد برامون.ضمن اینکه اختلاف سنی بزرگترین و کوچکترین فرد اتاق ده سالی بود.
القصه ارشدترین فرد اتاق در جلسه ای جدی قوانینی وضع کرد.
مثل ساعت خاموشی اتاق که ۱۱:۳۰بود.
چند ماهی گذشت..
فرداش امتحان داشتم. سرد بود مغز استخونام سرما را به زیباترین شکل میتونست انالیز کنه. ساعت خاموشی هم خورده بود. چاره ای نداشتم کتابامو جمع کردم. از اتاق رفتم بیرون.نشستم تو سالن سوییت خوابگاه یکی از بچه ها مسواک به دست داشت میرفت به اتاق منو دید( معروف به سرمایی بودم و از بس دامغان سرما میخوردم صدام برای همیشه گرفت) دلش کباب شد و مرحمت فرمودن اذن دخول به اتاق دادن اما به شرطی که نور مطالعه م به چشم کسی نخوره.
خودش غنیمتی بود پاشدم رفتم تو اتاق و نشستم کنار پریز. چراغ مطالعمو زدم به برق و پتو رو کشیدم روی سرم. 🙃 بعدها در فرهنگستان خودم از این حرکت به بخور چراغ مطالعه یاد میکردم و غش میکردیم از خنده
خلاصه بعله ، ما را این شکلی نبینید ما برای ترکاندن علم مملکت بخور چراغ مطالعه دادیم (ارشد شیمی۸۹)

Love0 Share Tweet Share Pin

شوخی شلنگ اطفاء حریق

  • 0
حسین رضائی
سه شنبه, 28 خرداد 1398 / Published in خاطرات

راستش ما از همون ترم اول یه گروه دوستی ۱۰ نفره شدیم که بعضی وقتا یکی دو نفری کم و زیاد میشدن اما خب ما ۱۰ تا ثابت بودیم و به شیطونی معروف .ترم یک اتاق ۶ نفره ی ۱ و اتاق ۳ اتاق هامون بودن که همین باعث شد به اتاق یکیا معروف بشیم. خاطراتمون یکی دو تا نیست یه سلسله خاطرات داریم که تا جایی که بشه تعریف میکنم. من خودمو دختر مظلومی جلوه داده بودم و به خاطر همین مسئول سوییت شده بودم که مثلا نظم سوئیت رو کنترل کنم. یه روز گرم کولر بیچاره اتاق داغ کرده بود و یهو دود ازش بیرون اومد من دوییدم تو راهرو و جیغ زدم فقط برای خنده دوستامم که همه از خداشون بود یه سوژه پیدا کنن اومدن بیرون رفتیم شلنگ آتش نشانی راهرو رو از جاش درآوردیم و دوییدیم به سمت اتاق.یهو یکی از بچه ها شاسی شلنگ رو فشار داد و آب با شدت زیاد به در و دیوار میخورد ما از خنده ی زیاد نمیدونستیم چیکار کنیم همه جا رو آب برداشته بود و ما زورمون به شلنگ نمیرسید که آبشو قطع کنیم.از هول اینکه سرپرستی متوجه نشه با زور شلنگ رو با آب باز گذاشتیم داخل محفظش و به زور در رو بستیم بعدم رفتیم به سرپرستی گزارش دادیم که شلنگ آتش نشانیمون خراب شده و خلاصه تاسیسات اومد و همه چی درست شد.حالا سرپرستی منو صدا زد و گفت بگو اینا زیر سر کی بوده؟؟؟؟گفتم چشم حتما مقصرش رو پیدا میکنم !!!! / زمین شناسی کاربردی ۸۸

Love0 Share Tweet Share Pin

جزوه های بر باد رفته

  • 0
حسین رضائی
سه شنبه, 28 خرداد 1398 / Published in خاطرات

از سری خاطرات اتاق یکیا:یه روزی از روز های فرجه ها دم غروب حسابی دلمون گرفته بودو حوصلمون سر رفته بود گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم رفتیم تو بالکن هواخوری . اول از منظره بگم براتون که خوابگاه ما ۴ تا بلوک به چسبیده بود با یه حیاط داخلی که حیاط تقریبا دایره شکل بود با یه حوض وسطش .وقتی هم باد های معروف دامغان میوزیدن نوی این حیاط دایره ای شکل شروع به چرخیدن میکرد .بله میگفتم که حوصلمون سر رفته بود و همچنین باد شدیدی هم میومد به دلیل مشغله ی درسی شدید خوابگاه سوت و کور بود ما چند نفری رفتیم تو بالکن و طی یک عملیات شجاعانه یکی از جزوه های زیبا رو به دست باد سپردیم…میتونین منظره رو تصور کنین دیگه برگه ها توی حیاط روی هوا میچرخیدن این جزوه ها تعدادشون زیاد و زیاد تر شد دیری نپایید که همه بچه ها ی خوابگاه ریخته بودن تو بالکن ها و جزوه هاشون رو تو باد پرواز میدادن دیگه اون وسط از کمبود جزوه پلاستیک فریزر باد میکردن و مینداختن تو هوا…عجب منظره ای شده بود هیاهویی بود که نگو. بنده خدا سرپرست هم اومده بود بیرون نمیدونست کیو ساکت کنه!یقه ی کیو بگیره!کیو دستگیر کنه!از بس زیاد بودیم …فرشی از کاغذ رو توی حیاط تصور کنین دیگه یادش به خیر حالا هی بگید باد دامغان بده میشه کلی ازش خاطره ساخت باور کنین… زمین شناسی کاربردی۸۸

Love0 Share Tweet Share Pin
  • 1
  • 2

RSS اخبار و اطلاعیه

  • مصوّبات مهمّ دانشگاه برای ادامه روند فعالیّت‌های آموزشی در نیمسال دوم ۹۹-۹۸
  • کسب رتبه دهم دانشگاه دامغان در وضعیت اشتغال فارغ التحصیلان مقطع کارشناسی ارشد

کاربران اخیر فعال

تصویر پروفایل حسین رضائی
تصویر پروفایل test
تصویر پروفایل امین مهدی جدیدی
تصویر پروفایل دفتر نهاد
تصویر پروفایل یاسین علی پور

& copy; 2015. تمامی حقوق متعلق به دانشگاه دامغان میباشد .

TOP

فرم ورود

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟