ترم اول بود و طبق قانون خوابگاه الزهرا(س) ، ترم اولی ها به افتخار اتاق ۶ نفره نایل می آمدند.
اتاق ما بیشتر نماینده ایران بود انگار.سه تا از بچه ها از تبریز و مشهد و اهواز بودند، من گلپایگان و دو تا دیگه از بچه ها هم اصفهان در واقع تو اتاق ما نصف جهانی اصفهان هویدا بود.این تنوع اداب زندگی گرچه الان برامون کلی خاطره شیرین به جا گذاشته اما اون موقع در کنار دوری از خانواده گاهی دردسر میشد برامون.ضمن اینکه اختلاف سنی بزرگترین و کوچکترین فرد اتاق ده سالی بود.
القصه ارشدترین فرد اتاق در جلسه ای جدی قوانینی وضع کرد.
مثل ساعت خاموشی اتاق که ۱۱:۳۰بود.
چند ماهی گذشت..
فرداش امتحان داشتم. سرد بود مغز استخونام سرما را به زیباترین شکل میتونست انالیز کنه. ساعت خاموشی هم خورده بود. چاره ای نداشتم کتابامو جمع کردم. از اتاق رفتم بیرون.نشستم تو سالن سوییت خوابگاه یکی از بچه ها مسواک به دست داشت میرفت به اتاق منو دید( معروف به سرمایی بودم و از بس دامغان سرما میخوردم صدام برای همیشه گرفت) دلش کباب شد و مرحمت فرمودن اذن دخول به اتاق دادن اما به شرطی که نور مطالعه م به چشم کسی نخوره.
خودش غنیمتی بود پاشدم رفتم تو اتاق و نشستم کنار پریز. چراغ مطالعمو زدم به برق و پتو رو کشیدم روی سرم. 🙃 بعدها در فرهنگستان خودم از این حرکت به بخور چراغ مطالعه یاد میکردم و غش میکردیم از خنده
خلاصه بعله ، ما را این شکلی نبینید ما برای ترکاندن علم مملکت بخور چراغ مطالعه دادیم (ارشد شیمی۸۹)