روزهای اول زندگی مشترک شش نفره ما در خوابگاه بود و کم کم داشتیم با خصوصیات و مشکلات فردی هم دیگه آشنا می شدیم.
تقریبا هیچ کدوم اول صبح کلاس نداشتیم و این یه نقطه قوت عالی بود بخصوص برای من که عادت داشتم تا لنگ ظهر بخوابم و این برنامه کلاسا کمک می کرد خللی در این امر مهم پیش نیاد فقط..
یکی از بچه های اتاقمون اعلام کرد از اول که شبها خوابش نمیبره و انصافا خیلی مهربونم بود. همیشه برای نماز صبح ایشون با خوش خلقی ما را بیدار میکرد.
اولین روزای خوابگاه بود. اینجا دامغان..خوابگاه الزهرا(س)… اتاق ما.. ساعت ۶صبح صدا تلق و تولوق مارشی بود که ما را از خواب ناز بیدار کرد. یا زهرا صدا چیه ؟کله صبح? نگاه ها متمرکز شد به میز ناهار خوری وسط اتاق. چشمامون شده بود مثل دوربین فیلمبرداری که دنبال سوژه است برای اینکه عامل این فاجعه را پیدا کنه و بفرستتش کمیته انضباطی
کلوز اپ اول وسط اتاق میز ناهار خوری، همون دوستمون که مراتب بیداریشو از قبل اعلام کرده بود داشت صبحانه میخورد.. دوربین به سرعت رد شد عامل مهمتری را پیدا کنه
کلوز اپ بعدی لیوان شش ضلعی چایی شیرین که قاشق داره هر لحظه به یه ضلعش برخورد میکنه
همه نیم خیز شدن، اقا.. عزیز من، خواهر من، صبحانه میخوری شش صبح قبول.. چرا لیوان شش ضلعی؟؟!!!
روزها به سرعت گذشت..اخرین روز دور هم بودن ما بود.. خداحافظی هایی که شاید دیگر سلامی نداشته باشند.. در میان اشک و غم ، هم را در آغوش میکشیدیم.. هیچ چیز نمی توانست اوج دلتنگی ما را آرام کند..تا اینکه دوست کم خوابمون سریع به جمع ما اضافه شد در حالیکه چیزی پشتش قایم کرده بود و قرار بود یادگاریشو ببخشه به هر کی بیشتر دوستش داره..یادگاری لیلا اشکهای ما را به قهقهه تبدیل کرد: لیوان شش ضلعی ای که کابوس شبهای ما بود (ارشد شیمی۸۹)